چادر گل گلی قهوه ای

چقدر تو دلم راه رفت
و این راه؛
قدم گذاشت تو ثانیه و لحظه های زندگیم.
چقدر دور بودم
از لحظه های دیدار ؛
و چقدر قشنگ بود
یادآوری و یاد گذشته های دور
امروز وقتی از پله های چرخون پل
اومدم بالا؛
تو همون چاردیواری عبور از پل
یه خانوم چادری خیلی سالخورده رو دیدم
که یه چادر قهوه ای گل دار؛
با یه ساک حصیری دستباف رنگ رنگی
داشت عبور می کرد
از روی پل.
چهره مهربونی داشت و نگاهش هنوز همون جنس گذشته ها رو داشت
همه و همه این چیزا
من رو یاد مادربزرگم انداخت
موقعی که قدیم قدیما
تو خونه کاه گلی یزد
کنار درختای انار
و درخت نخلمون
و کنار
این همه قشنگی
بهم نگاه می کرد
و با همون نگاه های بچگی دلخوش بودم و شاد
و شاد بودیم
و زود این نگاه ها رو
فراموش کردیم.
چون دنیا گلچین می کنه خوبا رو
رزق ما
از داشتن این نعمت ها و شادی های خوش
زود تموم میشه.
چقدر این نگاه قدیمی من رو برد
و ذره ذره وجودم
با نگاهش یکی شد
نگاهی که جنس سادگیش
همیشه تو دلم باقی می مونه
و تو کل زندگیم
بعد از نگاه های مادرم
دیگه ندیدم و حسش نکردم....؛؛
چقدر خوبه
تو دل آدما
و تو دل هر کسی هم؛
به یه نوعی با گلای چارقد و گل گلی تزئین شده باشه
و یا چراغونی شده باشه
که یه موقعی هم
یه برق کوچیک
این چراغا رو روشن کنه
و یاد گذشته ها رو تو دلمون روشن.
و چقدر خوبه که می تونیم تو این دنیای کامپیوتری و ماشینی
حسامون رو در اختیار جهان صفر و یک بدیم و
احساسمون رو با جاده بزرگ زندگی تقسیم.

1 نظرات:

Artist مبارز (پروانه قدیم) گفت...

مادر بزرگ گ گ گ.
کاش قدرشون رو بیشتر می دونستیم،
کاش می فهمیدیم که به خاطر ما پیر شدن،
کاش قدر اونایی که موندن رو بدونیم.
روز جمعه، به یاد همه رفتگان،
بسم الله الرحمن الرحیم،
الحمدلله رب العالمین،
...
عید بر شما مبارک.

ارسال یک نظر