زلال

قلم و دست و رخش و نقش
همه و همه دست خدای آسموناست.
خدایی که مال آسمونیا نیست و
هوای زمینیا رو بیشتر از همه آفریده های دنیاهای دیگه داره.
الان داشتم
تو تاریخچه و برگ های ایام و روزهای فکرم
دونه دونه
و برگ به برگ
ورق می زدم
که یاد یه خاطره برگ نخورده، افتادم
خاطره ای که دوای همه ناراحتی های من و تبدیل اون به خوشی هام هست
خاطره ای که بغض خستگی هام رو می دزده
و شادیهام رو دو چندان می کنه
خاطره عزیزی که رنگش به تموم زندگیم رنگ داده
و وجودش تمام زندگیم رو روشن.
بعضی وقتا
آدما
باید زائر
خوابای خیالی بشن
تا داشتن همچین نعمتی براشون فراهم بشه
اجازه ورود داشته باشن به همچین درگاه هایی.
بعضی وقتا
نگاهت رو انگار می بینم
و می چینمش رو ساعتای زندگیم
و عقربه های سریع زمان رو با یه بهونه خاص
هدیه می دم به تک تک این لحظه ها.
خدایا مرسی که این همه توجه به ما می کنی
مرسی که با این همه کمی و کوچیکی
به ما لطفایی می کنی
و به ما لیاقتای دنیایی رو می دی
که شاید لایقش نباشیم
و فقط به خاطر کریم بودنت
می بخشی
و با رزق و محبتت
تو زندگی
ما زمینیا رنگ می دی و زیبا می کنی همه لحظه هامون رو.

0 نظرات:

ارسال یک نظر