سیاهچاله های درون....

دلم برای نوشتن تنگ شده
برای حسی که گمش کردم
و سپردمش به خدا
و شاید دیگه نتونستم
مثل قبل
ساده ساده کلمات رو بچینم
دلیلش رو هم می زارم
مخلوط شدن با 2رنگی ها و هزار رنگی های زندگی.
وقتی رنگی رنگی شده باشی
دیگه برگشت به دنیای
یه رنگ خالص سخته...
ولی با این حساب
دستم و از زمین خاکی بردم بالا
و این کلمات رو چیدم و گفتم حیفه که اینا رو
نچینم تو این دنیا....
-------
وقتی می توانی قدم بگذاری بر خورشید
و خورشید می شود نور حرکتت
نوری که ساکن است بر گامهایت
و با هر حرکت تو
تلألویی از روشنایی ترین روشنا
برکل عالم می تابد:
چرا افق های زندگی را به
سیاهی های شب می فروشیم؛
چرا بازتاب نور الهی را به صدای دریا نمی دهیم
و اقیانوس شادی ها را به دریاچه غم می فروشیم.
چرا هوای زندگی مان
پر شده از خستگی هایی که انسان آفریده
و ترانه هایی که امواجش
سیاهچاله های شکستن را سروده.
چرا انسان ها
نمی توانند
کوچه باغ دلتنگی دیگران را
حس کنند.
چرا
مسیر خوشبختی ما
اسیر می شود
در این دنیا.
و چرا رو راستی ها
در دنیای کنون
انسان را
به درون چاه کشف حقیقت دیگران
می اندازد.
و چرا قاب عکس نگاهمان
مانند باران بر روی گونه لحظات باید چینش بخورد.
و چرا یاد گرفتیم
دلتنگی و دل شکستگی هایمان را
اسیر مسیر فریاد باد بدهیم
و فردایمان را کوک کنیم
با لحظه های افسوس گذشته.

2 نظرات:

نسیم گفت...

گاهی صدایی دور ... صدایی هرچند دور ما رو از زمان دور می کنه ، زمانی که ما رو بین تنهایی هامون گم کرده بود و این صدا ... شبی همه خوایهامون رو بهم می زنه ....

این شعر خیلی زیبا بود :)

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

ارسال یک نظر